انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
تو کیستی که عقل مجنون توست
عشق به تو عاشق و مدیون توست
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو
گمان مکن پسرت ناتنیبرادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود