باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد