گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد