دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری