در کوچههای نگاهت، ای کاش میشد قدم زد
در شرح قرآن چشمت، آیه به آیه قلم زد
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
غمگین مباش ای همنفس که همدمی نیست
عشق علی در سینهات جرم کمی نیست
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است