گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی