بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر