تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید