در این هوای بهاری شدم دوباره هوایی
بهار میرسد اما بهار من! تو کجایی؟
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
یا علی! این کیست میآید شتابان سوی تو؟
با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟
هرچند، نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیدهایم
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
دستهایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد
باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
دنیای بیامام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبلۀ ایمان رسیده است
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی