گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو