پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس