«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است