خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
هرچند که رفتن تو غم داشت، عزیز!
در سینۀ تو عشق، حرم داشت عزیز
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد