ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد