گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد