گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد