گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
پس از قرنها فاصله تا علی
نشستهست در خانه تنها، علی
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد