گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد