صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش