هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما