تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما