ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما