کربلا
شهر قصههای دور نیست
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم