اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم