آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم