از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم