اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود