غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت