گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش