روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش