گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش