عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش