گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش