گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش