خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت