او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت