عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
گواه سیرۀ عشق است داغداری ما
به باغبانی درد است لالهکاری ما
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
سرّ نى در نینوا مىماند اگر زینب نبود
کربلا، در کربلا مىماند اگر زینب نبود
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
هیچ کس نشناخت دردا! درد پنهان علی
چون کبوتر ماند در چاه شب افغان علی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت