چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت