به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم