خوش آن عاشق که در رازش تو باشی
همه سوز و همه سازش تو باشی
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
از غیب ترنم حضوری آمد
از قلۀ آسمان چه نوری آمد
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
حال و هوای کوچه، غمآلود و درهم است
پرچم به اهتزاز درآمد، محرّم است
ماه هر شب تا سحر محو تماشای علیست
تازه در این خانه زهرا ماه شبهای علیست
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند