میان شعله می‌سوزد مگر باران؟ نمی‌سوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمی‌سوزد
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است هم‌چنان، زنده است بین ما
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای بحر! ببین خشکی آن لب‌ها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
می‌رسد از طرف کرب‌وبلایی دیگر
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دل‌ربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
هر چقدر این خاک، باران‌خورده و تر می‌شود
بیشتر از پیش‌تر جانش معطر می‌شود
میان حجره چنان ناله از جفا می‌زد
که سوز ناله‌اش آتش به ماسوا می‌زد
هر غنچه به باغ سوگوار تو شده‌ست
هر لاله به دشت داغدار تو شده‌ست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریب‌وار پیامی به آشنا بنویسم
همیشه سفره‌اش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل می‌بُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بی‌همتا
عشق تو کوچه‌گرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بی‌خواب
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم می‌شود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم می‌شود پیدا
لبیک به جُحفه، پی حج خواهم گفت
حاجات به ثامن الحجج خواهم گفت
از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهره‌اش داغ باغ نسرین بود
رباب است و خروش و خسته‌حالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
