عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
ای امیر مُلک شأن و شوکت و عزم و شهامت
تا قیامت همّت مردانه خیزد از قیامت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست