من به غمهای تو محتاجتر از لبخندم
من به این ناله به این اشک، ارادتمندم
با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش
تسلیم شد قضا و قدر در برابرش
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا