تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری