بسیار بار آب گذر کرد از سرش
شیراز ماند و چشمۀ الله اکبرش
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم