بسیار بار آب گذر کرد از سرش
شیراز ماند و چشمۀ الله اکبرش
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم