پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
حملههای موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم