ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
از اشک، نگاه لالهگونی دارد
داغ از همه لالهها فزونی دارد
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
با روزه و با نماز نشناختمت
با آن همه رمز و راز نشناختمت
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها