خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی