بیا به خانۀ آلاله‌ها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
که دیده زیر زمین باغ بی‌خزانی را؟
نهان‌تر از سفر ریشه‌ها جهانی را
این روزها که می‌گذرد، هر روز
احساس می‌کنم که کسی در باد...
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
این جزر و مدِ چیست که تا ماه می‌رود؟
دریای درد کیست که در چاه می‌رود؟
بیتو این‌جا همه در حبس ابد تبعیدند
سال‌ها، هجری و شمسی، همه بی‌خورشیدند
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
تو همچون غنچه‌های چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرم‌ْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
این ماه کیست همسفر کاروان شده؟
دنبال آفتاب قیامت روان شده
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را
چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند
این کیست که آقای جوانان بهشت است؟
نامی‌ست که بر کنگرۀ عرش نوشته است
چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها
دست‌ها تشنهٔ تقسیم فراوانی‌ها
از نو شکفت نرگس چشم‌انتظاری‌ام
گل کرد خارخار شب بی‌قراری‌ام
